سفرنامه ایران
- غ. آمد دنبالم. سیزده هزار تومان پول آژانس دادیم از فرودگاه امام تا خانه. اکباتان با نور های رنگی با سلیقه بی مانندی تزیین شده بود. با نگهبان ساختمانمان اولین سه بوسه را انجام دادم
- مادرم چاق تر و گرد تر شده بود. لباسی که برایش خریده بودم برایش تنگ بود. لباس به خواهرم رسید. مادرم از طرف اداره اش کلاس برنامه نویسی UML می رود. دکتر ها به او گفته اند که باید کمرش را عمل کند و به جای یکی از دیسک های کمرش یک دیسک مصنوعی را جای گذاری کند.
- خواهرم فارغ التحصیل شده و برای ارشد طراحی شهری می خواند. می خواهد رتبه یک شود. یک آیپاد سی گیگ خریده است. بیشتر آرایش می کند. با وجود گیر های مادرم.
- پدرم مثل همیشه بود. مثل همیشه.
- در کنار اتوبان حکیم اهرام سه گانه را باز سازی کرده اند. سه ساختمان هرمی شکل که در بی قوارگی مانندی ندارند.
- نمی دانم چرا شوخ و رها و بی خیال شده ام. هیچ کس را جدی نمی گیرم. موقع خرید فروشندگان را دست می اندازم. یک بسته دستمال کاغذی از یک بقالی خریدم به مبلغ پانصد تومان و پنجاه تومان هم تخفیف گرفتم.
- با غ. بودیم. در تندیس. چیزی را خریده بود و می خواستیم پس بدیم. فروشنده ای که جنس را از او خریده بودیم یک دختر ناناز بود. گفت پس نمی گیریم. تا آمدم چانه زنی را آغاز کنم همکارش که دختر تیتیش دیگری بود گفت چرا می گیریم. این خانم هم تازه آمده است و با اصول کار ما آشنایی ندارد! من و غ. زدیم زیر خنده.
- در پایتخت یکی را دیدم که تبلیغ یک موسسه آموزش فارکس می کرد. اسمم را پرسید. گفتم رضا غیاثی! نوشت رضا قیاثی. بهش گفتم اگر شما خودتان بلد بودید از فارکس پول در بیاورید خوب به جای تاسیس موسسه آموزش فارکس الان همه تان بار هایتان را بسته بودید. کس و شعر گفت. با کس و شعر هایش تفریح کردم.
- استاد لیسانسم را دیدم. بهش گفتم ساینس عمیق تر از مهندسی است. گفت البته مهندس ها یک «احساس» از قضیه را دارند. گفتم اتفاقا من یک مدرسه ذرات رفته بودم و در آنجا دانشجویان دکتری فیزیکی را دیدم که دستگاه هایی در حد ملیون دلار را خودشان درست کرده بودند.
- از استاد لیسانسم می خواهم توصیه نامه بگیرم. یک ساعت باهاش بحث می کنم که استاد به جای توضیه نامه ای دو سال پیش که من خودم آنرا نوشته بودم، خودتان یک چیزی بنویسید. این تعریف هایی مطولی که من از خودم کرده ام خیلی ضایع است. من یک دانشجوی معمولی بیش نیستم! استاد عزیز عقیده داشت نه اتفاقا این تعریف ها شرح دقیقی از من است.
- با غ. بودیم. یک لحظه زد بقل که من از یک دکه چیزی بخرم. یک عدد پارکبان جلویم سبز شد و پرسید چه مدت توقف می کنیم. گفتم همین الان ما میریم شما قبض ننویس. طرف برگشت گفت بسیار کار خوبی میکنید که میروید و به دولت زورگوی نهم پول نمی دهید!
- یک جماعتی سر کارند که من حین معامله جوینت دستگیر شده ام و دیپورتم کرده اند.
- یکی از بچه های دانشکده را دیدم. شلواری که تنش بود همانی بود که سه سال پیش که با هم در خوابگاه بودیم هر روز می پوشید. شلوار را قرار شده به موزه اهدا نماییم. تازه دارد فارغ التحصیل می شود.
- سرما خوردم. غ. مرا برد آبمیوه توچال تا به من آب پرتقال طبیعی بدهد. وقتی پیاده شد که آب پرتغال را بخرد از آینه بغل تماشایش کردم. منتظر بودنش، حرف زدنش با فروشنده، پول دادنش و باز منتظر بودنش تا آب پرتغال ها گرفته شود. از آن چیزهایی است که فکر نکنم فراموش کنم.
- سوار یکی از این ون های تاکسی شدم. راننده مدام حرص می زد که با حداکثر مسافر حرکت کند. یک کار دیگر هم می کرد، فقط مسافران ونک را سوار می کرد و برای بین راهی ها ارزشی قائل نبود. در مدتی که من در ون بودم دو مشاجره لفظی را شاهد بودم. یکی دختری که گفته بود ولیعصر و راننده به اشتباه شنیده بود ونک. و دختر دیگری که گفته بود ونک و وقتی دیده بود از راننده بدون انکه قبلا اخطاری داده باشد از مسیر کردستان می رود خواسته بود پیاده شود. دختر اول چون پول خرد نداشت و کرایه ونک را هم نمی داد آخر سر بدون دادن پول رفت و دختر دوم کرایه تا ونک را حساب کرد. راننده در هر دو مشاجره طلب کار بود.
- دماغم گرفته و مزه چیز هایی را که می خورم نمی فهمم. مادرم به خاطر من کباب درست کرد با اینکه درست و حسابی لم درست کردنش را بلد نبود و با اینکه من مزه چیزی را که درست کرده بود حس نمی کردم.
- سیگار کشیدن در اماکن عمومی ممنوع شده است. اما در ایران تک که رستوران (مکان) عمومی در زیر زمین است دختر ها و پسر های جوان جمع شده سیگار می کشند. در روز های آینده آمار دقیق تری را کسب خواهم کرد.
کلی خاطره دیگر هم هست. اما دیگرحوصله نوشتن ندارم حتی اگر شما التماس کنید.
- غ. آمد دنبالم. سیزده هزار تومان پول آژانس دادیم از فرودگاه امام تا خانه. اکباتان با نور های رنگی با سلیقه بی مانندی تزیین شده بود. با نگهبان ساختمانمان اولین سه بوسه را انجام دادم
- مادرم چاق تر و گرد تر شده بود. لباسی که برایش خریده بودم برایش تنگ بود. لباس به خواهرم رسید. مادرم از طرف اداره اش کلاس برنامه نویسی UML می رود. دکتر ها به او گفته اند که باید کمرش را عمل کند و به جای یکی از دیسک های کمرش یک دیسک مصنوعی را جای گذاری کند.
- خواهرم فارغ التحصیل شده و برای ارشد طراحی شهری می خواند. می خواهد رتبه یک شود. یک آیپاد سی گیگ خریده است. بیشتر آرایش می کند. با وجود گیر های مادرم.
- پدرم مثل همیشه بود. مثل همیشه.
- در کنار اتوبان حکیم اهرام سه گانه را باز سازی کرده اند. سه ساختمان هرمی شکل که در بی قوارگی مانندی ندارند.
- نمی دانم چرا شوخ و رها و بی خیال شده ام. هیچ کس را جدی نمی گیرم. موقع خرید فروشندگان را دست می اندازم. یک بسته دستمال کاغذی از یک بقالی خریدم به مبلغ پانصد تومان و پنجاه تومان هم تخفیف گرفتم.
- با غ. بودیم. در تندیس. چیزی را خریده بود و می خواستیم پس بدیم. فروشنده ای که جنس را از او خریده بودیم یک دختر ناناز بود. گفت پس نمی گیریم. تا آمدم چانه زنی را آغاز کنم همکارش که دختر تیتیش دیگری بود گفت چرا می گیریم. این خانم هم تازه آمده است و با اصول کار ما آشنایی ندارد! من و غ. زدیم زیر خنده.
- در پایتخت یکی را دیدم که تبلیغ یک موسسه آموزش فارکس می کرد. اسمم را پرسید. گفتم رضا غیاثی! نوشت رضا قیاثی. بهش گفتم اگر شما خودتان بلد بودید از فارکس پول در بیاورید خوب به جای تاسیس موسسه آموزش فارکس الان همه تان بار هایتان را بسته بودید. کس و شعر گفت. با کس و شعر هایش تفریح کردم.
- استاد لیسانسم را دیدم. بهش گفتم ساینس عمیق تر از مهندسی است. گفت البته مهندس ها یک «احساس» از قضیه را دارند. گفتم اتفاقا من یک مدرسه ذرات رفته بودم و در آنجا دانشجویان دکتری فیزیکی را دیدم که دستگاه هایی در حد ملیون دلار را خودشان درست کرده بودند.
- از استاد لیسانسم می خواهم توصیه نامه بگیرم. یک ساعت باهاش بحث می کنم که استاد به جای توضیه نامه ای دو سال پیش که من خودم آنرا نوشته بودم، خودتان یک چیزی بنویسید. این تعریف هایی مطولی که من از خودم کرده ام خیلی ضایع است. من یک دانشجوی معمولی بیش نیستم! استاد عزیز عقیده داشت نه اتفاقا این تعریف ها شرح دقیقی از من است.
- با غ. بودیم. یک لحظه زد بقل که من از یک دکه چیزی بخرم. یک عدد پارکبان جلویم سبز شد و پرسید چه مدت توقف می کنیم. گفتم همین الان ما میریم شما قبض ننویس. طرف برگشت گفت بسیار کار خوبی میکنید که میروید و به دولت زورگوی نهم پول نمی دهید!
- یک جماعتی سر کارند که من حین معامله جوینت دستگیر شده ام و دیپورتم کرده اند.
- یکی از بچه های دانشکده را دیدم. شلواری که تنش بود همانی بود که سه سال پیش که با هم در خوابگاه بودیم هر روز می پوشید. شلوار را قرار شده به موزه اهدا نماییم. تازه دارد فارغ التحصیل می شود.
- سرما خوردم. غ. مرا برد آبمیوه توچال تا به من آب پرتقال طبیعی بدهد. وقتی پیاده شد که آب پرتغال را بخرد از آینه بغل تماشایش کردم. منتظر بودنش، حرف زدنش با فروشنده، پول دادنش و باز منتظر بودنش تا آب پرتغال ها گرفته شود. از آن چیزهایی است که فکر نکنم فراموش کنم.
- سوار یکی از این ون های تاکسی شدم. راننده مدام حرص می زد که با حداکثر مسافر حرکت کند. یک کار دیگر هم می کرد، فقط مسافران ونک را سوار می کرد و برای بین راهی ها ارزشی قائل نبود. در مدتی که من در ون بودم دو مشاجره لفظی را شاهد بودم. یکی دختری که گفته بود ولیعصر و راننده به اشتباه شنیده بود ونک. و دختر دیگری که گفته بود ونک و وقتی دیده بود از راننده بدون انکه قبلا اخطاری داده باشد از مسیر کردستان می رود خواسته بود پیاده شود. دختر اول چون پول خرد نداشت و کرایه ونک را هم نمی داد آخر سر بدون دادن پول رفت و دختر دوم کرایه تا ونک را حساب کرد. راننده در هر دو مشاجره طلب کار بود.
- دماغم گرفته و مزه چیز هایی را که می خورم نمی فهمم. مادرم به خاطر من کباب درست کرد با اینکه درست و حسابی لم درست کردنش را بلد نبود و با اینکه من مزه چیزی را که درست کرده بود حس نمی کردم.
- سیگار کشیدن در اماکن عمومی ممنوع شده است. اما در ایران تک که رستوران (مکان) عمومی در زیر زمین است دختر ها و پسر های جوان جمع شده سیگار می کشند. در روز های آینده آمار دقیق تری را کسب خواهم کرد.
کلی خاطره دیگر هم هست. اما دیگرحوصله نوشتن ندارم حتی اگر شما التماس کنید.